ترجمه مقاله

فرمان بردن

لغت‌نامه دهخدا

فرمان بردن . [ ف َ ب ُ دَ ](مص مرکب ) اطاعت فرمان کردن . مطیع شدن :
چنین خود کی اندرخورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد.

فردوسی .


من به پاداش این خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان .

فرخی .


تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن
چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان .

ناصرخسرو.


گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم . گفتند: فرمان بریم . (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء).
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است .

سعدی .


گر به داغت می کشد فرمان ببر
ور به دردت می کشد درمان مجوی .

سعدی .


گرت دوست بایدکز او برخوری
نباید که فرمان دشمن بری .

سعدی (بوستان ).


عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم ). رجوع به فرمان شود.
ترجمه مقاله