فرناس
لغتنامه دهخدا
فرناس . [ ف َ ] (ص ) درهندی باستان پر + نچ ، درسنسکریت پرناچه . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). غافل و نادان . (برهان ). غافل . نادان طبع. کم مایه . (یادداشت به خط مؤلف ) :
این جهان سربه سر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم .
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم .
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس .
- فرناس شدن ؛ غافل و نادان گردیدن :
تو پاک باش و ز ناپاک هیچ باک مدار
وگر جهان همه فرناس شد مشو فرناس .
|| نیم خواب و خواب آلود. (برهان ). نیم خفته . (یادداشت به خط مؤلف ). || (اِ) غفلت و نادانی . (برهان ).
- مانده در فرناس ؛ غافل . بی خبر :
نشنوم نیک و بد، نبینم راست
منم امروزمانده در فرناس .
|| خواب اندک . (برهان ).
- در فرناس شدن ؛ به خواب رفتن :
بدان که فتنه بخسبد در این زمانه ولیک
ز عدل توست که باری شده ست در فرناس .
این جهان سربه سر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم .
بوشکور.
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم .
عنصری .
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس .
ناصرخسرو.
- فرناس شدن ؛ غافل و نادان گردیدن :
تو پاک باش و ز ناپاک هیچ باک مدار
وگر جهان همه فرناس شد مشو فرناس .
ناصرخسرو.
|| نیم خواب و خواب آلود. (برهان ). نیم خفته . (یادداشت به خط مؤلف ). || (اِ) غفلت و نادانی . (برهان ).
- مانده در فرناس ؛ غافل . بی خبر :
نشنوم نیک و بد، نبینم راست
منم امروزمانده در فرناس .
مسعودسعد.
|| خواب اندک . (برهان ).
- در فرناس شدن ؛ به خواب رفتن :
بدان که فتنه بخسبد در این زمانه ولیک
ز عدل توست که باری شده ست در فرناس .
سیدحسن غزنوی .