ترجمه مقاله

فروبردن

لغت‌نامه دهخدا

فروبردن . [ ف ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) در زیر بردن . (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی ، مانند فروبردن میل در چشم . (یادداشت بخط مؤلف ).
- سر به فکرت فروبردن ؛ در اندیشه شدن . در فکر فرورفتن :
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.

سعدی .


- سر فروبردن ؛ سر زیر آب فروبردن . سر در آب کردن :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مْنْش خشم آمد مگر.

رودکی (کلیله و دمنه ).


درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب .

نظامی .


|| بلعیدن . (ناظم الاطباء). || غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن :
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.

نظامی .


- سر فروبردن ؛ غروب کردن :
برآمد گل از چشمه ٔ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب .

نظامی .


|| حفر کردن چاه در زمین :
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن .

فرخی .


ترجمه مقاله