فروستردن
لغتنامه دهخدا
فروستردن . [ ف ُ س ِ ت ُ دَ ] (مص مرکب ) فروزدودن . پاک کردن . از میان بردن :
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فروسترد گردش زمان .
رجوع به ستردن شود.
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فروسترد گردش زمان .
فرخی .
رجوع به ستردن شود.