فروچیدن
لغتنامه دهخدا
فروچیدن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین چیدن و به ترتیب در جای خود قرار دادن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
رجوع به چیدن شود.
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی .
رجوع به چیدن شود.