ترجمه مقاله

فروکوبیدن

لغت‌نامه دهخدا

فروکوبیدن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) فروکوفتن . بر روی چیزی زدن :
مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.

فرخی .


گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا.

ناصرخسرو.


گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب .

نظامی .


|| نواختن طبل و جز آنرا : طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامه ٔابن بلخی ). رجوع به فروکوفتن شود.
ترجمه مقاله