فروگسلیدن
لغتنامه دهخدا
فروگسلیدن . [ ف ُ گ ُ س َ دَ ] (مص مرکب ) فروگسلانیدن . بریدن . جدا کردن . || فروگسستن . از هم جدا شدن . از هم پاشیدن :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
رودکی .
رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود.