فسار
لغتنامه دهخدا
فسار. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان ). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت .
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
از در این شعر بل سزای فسار است .
تو که نادانی شاید که فسار خر خویش
به یکی دیگر بیچاره ٔ نادان ندهی .
اندرخور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است .
کشی ز روم به خوارزم بت پرستان را
فسار بر سر و بر دست نیز پالاهنگ .
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه لگام ، ادهم فتنه فسار.
- بافسار ؛ دارای افسار. افسار بر سر :
هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را بافسار.
- بی فسار ؛ بدون افسار و به کنایت هدایت نشده و تربیت نیافته :
ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبران را.
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
- بی فساری ؛ افسارگسیختگی . بی بندوباری :
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .
ترکیب ها:
- فسارآهخته . فسارگسسته . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
- مرصعفسار ؛ حیوانی که افسارش آراسته به گوهرها بود :
تکاور ده اسب مرصعفسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت .
فردوسی .
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
از در این شعر بل سزای فسار است .
ناصرخسرو.
تو که نادانی شاید که فسار خر خویش
به یکی دیگر بیچاره ٔ نادان ندهی .
ناصرخسرو.
اندرخور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است .
ناصرخسرو.
کشی ز روم به خوارزم بت پرستان را
فسار بر سر و بر دست نیز پالاهنگ .
ناصرخسرو.
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه لگام ، ادهم فتنه فسار.
خاقانی .
- بافسار ؛ دارای افسار. افسار بر سر :
هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را بافسار.
فرخی .
- بی فسار ؛ بدون افسار و به کنایت هدایت نشده و تربیت نیافته :
ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبران را.
ناصرخسرو.
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
- بی فساری ؛ افسارگسیختگی . بی بندوباری :
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .
ناصرخسرو.
ترکیب ها:
- فسارآهخته . فسارگسسته . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
- مرصعفسار ؛ حیوانی که افسارش آراسته به گوهرها بود :
تکاور ده اسب مرصعفسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
نظامی .