ترجمه مقاله

فسانه

لغت‌نامه دهخدا

فسانه . [ ف َ /ف ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف افسانه است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). افسانه و حکایت بی اصل . (برهان ). حکایت وسرگذشت بی اصل بود که زنان گویند. (صحاح الفرس ). مثل . داستان . افسانه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.

رودکی .


و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد به یاد.

فردوسی .


تو این را دروغ و فسانه مدان
بی کسان روش در زمانه مدان .

فردوسی .


بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر.

فرخی .


ز ما ماند در این گیتی فسانه
در آن گیتی جزای جاودانه .

فخرالدین اسعد.


تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه .

فخرالدین اسعد.


بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه .

ناصرخسرو.


حقیقت بجوی از سخنهای عامی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری ؟

ناصرخسرو.


ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.

خیام .


ای آنکه از حکایت جود تو در جهان
اخبار «معن زائده » شد چون فسانه خوار.

عبدالواسع جبلی .


جان خاتون عالم است چنانک
پرصدا عالم از فسانه ٔ اوست .

خاقانی .


فرومیخواند ازاین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه .

نظامی .


ترکیب ها:
- فسانه پرداز . فسانه خواندن . فسانه سرای . فسانه سگالیدن . فسانه شدن . فسانه گشتن . فسانه گوی . رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
|| (ص ) شهرت یافته و مشهورشده . (برهان ) :
خاقانی شد فسانه ٔ عشقت
در دست تو این فسانه بایستی .

خاقانی .


فسانه بود خسرو در نکویی
فسونگر بود وقت نغزگویی .

نظامی .


ترجمه مقاله