ترجمه مقاله

فسونگر

لغت‌نامه دهخدا

فسونگر. [ ف ُ گ َ ] (ص مرکب ) فسون خوان . فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند :
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پر بیرون کشید.

فردوسی .


فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .

ناصرخسرو.


ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش و جادوی زال فسونگر.

ازرقی .


سرگشته کرد چرخم چون چرخ بادریسه
فریاد از این فسونگر، زن فعل سبزچادر.

خاقانی .


زالی است گرگ دل که ترا دنبه می نهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است .

خاقانی .


فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی .

نظامی .


فسانه بود خسرو در نکویی
فسونگر بود وقت نغزگویی .

نظامی .


فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را.

نظامی .


|| آنکه افسون کردن و رام کردن مار داند. مارافسای :
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مارخویش .

ناصرخسرو.


فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مارافسای را کشت .

نظامی .


ترجمه مقاله