فلاده
لغتنامه دهخدا
فلاده . [ ف َ دَ / دِ ] (ص ) بیهوده . (اسدی ). بیهوده . بی فایده . بی نفع. عبث . (فرهنگ فارسی معین ) :
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
|| سخن بیهوده . (فرهنگ فارسی معین ) :
یک فلاده همی نخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
رجوع به فلاذه شود.
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی .
|| سخن بیهوده . (فرهنگ فارسی معین ) :
یک فلاده همی نخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
بوشکور.
رجوع به فلاذه شود.