فلخم
لغتنامه دهخدا
فلخم . [ ف َ خ َ ] (اِ) مشته ٔ حلاجان را گویند، و آن آلتی باشد از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان ). محلاج ندافان بود. (اسدی ) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری .
|| قفل صندوق . || دخمه و مقبره ٔ گبران . (برهان ). مصحف دخمه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری .
حکاک (از اسدی ).
|| قفل صندوق . || دخمه و مقبره ٔ گبران . (برهان ). مصحف دخمه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).