فلخ
لغتنامه دهخدا
فلخ . [ ف َ ] (اِ) ابتدای کارها باشد. (اسدی ) (برهان ). مرحوم دهخدا نوشته اند که گمان میکنم «زفلخ » یک کلمه باشد به معنی نوعی از بنا مثل گنبد یاکوشک و کاخ . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان .
|| (اِمص ) پنبه دانه بیرون کردن از پنبه . (برهان ). رجوع به فلخیدن شود. || (اِ) غلق در. (صحاح الفرس ). در این معنی مصحف فَلْج است . رجوع به فَلْج (اِ) شود.
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان .
خسروانی .
|| (اِمص ) پنبه دانه بیرون کردن از پنبه . (برهان ). رجوع به فلخیدن شود. || (اِ) غلق در. (صحاح الفرس ). در این معنی مصحف فَلْج است . رجوع به فَلْج (اِ) شود.