ترجمه مقاله

فنک عارض

لغت‌نامه دهخدا

فنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی :
ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان
کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته اند.

خاقانی .


رجوع به فنک شود.
ترجمه مقاله