فژاک
لغتنامه دهخدا
فژاک . [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: فژ + اک ، پسوند نسبت و اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان ) :
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک .
همانا که چون تو فژاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم .
رجوع به فژ، فژاگن ، فز و فزاک شود.
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک .
طیان .
همانا که چون تو فژاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم .
اسدی .
رجوع به فژ، فژاگن ، فز و فزاک شود.