فگار کردن
لغتنامه دهخدا
فگار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزردن . رنج دادن و مجروح ساختن :
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند.
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیاردهمی فگار مرا.
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
زدن بر خر بی گنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار.
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند.
ناصرخسرو.
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیاردهمی فگار مرا.
ناصرخسرو.
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
سعدی .
زدن بر خر بی گنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار.
سعدی .