فید
لغتنامه دهخدا
فید. [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است در نیمه ٔ راه کوفه به مکه که در میانش حصاری با دروازه های آهنین است . و مردم امتعه و وسایل خود را هنگام سفر حج در آن امانت مینهاده اند و اهالی حصار تمام سال را صرف جمعآوری علوفه برای مراکب حجاج میکردند. (از معجم البلدان ). شهرکی است خرم و آبادان . (حدود العالم ). شخصی فیدنام آن را بنا کرده است . (غیاث از منتخب و برهان ) :
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.
خاقانی .
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی .
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.
خاقانی .
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی .