ترجمه مقاله

فیروزمند

لغت‌نامه دهخدا

فیروزمند. [ م َ ] (ص مرکب ) فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف ). در این کلمه لفظ «مند» زاید است ، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبورافاده ٔ معنی مصدری می کند و فیروزمند به معنی فیروزی است . (از انجمن آرا). اما در هیچ یک از شواهد موجود این ترکیب به معنی مصدری به کار نرفته است و استعمال پساوند مورد بحث با صفت صحیح نیست و گویا جز نظامی گنجوی کسی این ترکیب را به کار نبرده است :
که بر هرچه شاید گشادن ز بند
دل و رای شه باد فیروزمند.

نظامی .


کنون داد گر هست فیروزمند
از اینگونه بیداد تا چند چند.

نظامی .


ز لشکرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند.

نظامی .


چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند.

نظامی .


به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نیاید گزند؟

نظامی .


چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.

نظامی .


رجوع به فیروزمندی شود.
ترجمه مقاله