قاری
لغتنامه دهخدا
قاری . (ع ص ) (از ریشه ٔ قری ) ده نشین . باشنده ٔ ده . فرودآینده در ده .(منتهی الارب ). روستائی . ضد بادی . (ناظم الاطباء): جأنی کل قار و باد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (از ریشه ٔ قرء) خواننده . (دهار) (منتهی الارب ). || گورخوان . خواننده ٔ قرآن . آنکه قرآن درست کرده است . مقری . قرآن خوان در مجالس ترحیم . ج ، قَرَاَة، قُرّاء، قارئون . (منتهی الارب ) :
آرزوی خواندن قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی .
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری .
بلبل چو مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.
|| مرد عابد و پارسا. || (اِ) وقت باد. هذلی گوید اذا هبت لقارئهاالریاح ؛ ای لوقتها. (منتهی الارب ). || (اِخ ) ستاره ای است پهلوی صورت نعش :
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری .
آرزوی خواندن قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی .
ناصرخسرو.
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری .
ناصرخسرو.
بلبل چو مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.
سنائی .
|| مرد عابد و پارسا. || (اِ) وقت باد. هذلی گوید اذا هبت لقارئهاالریاح ؛ ای لوقتها. (منتهی الارب ). || (اِخ ) ستاره ای است پهلوی صورت نعش :
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری .
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 178).