قاسم بیک
لغتنامه دهخدا
قاسم بیک . [ س ِ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) متخلص به قسمی ، خلف عباس بیک ، از امیرزادگان افشار است . بسیار عاشق پیشه بوده . گویند معشوقی داشته مسمی به سیمائی ، بجهت او تدارک عروسی گرفته در شب زفاف در حضور عروس هوس بوس و کنار کرده سیمائی را عرق حمیت دامن گیرشده خنجر به قصد حیات خود کشیده قاسم بیک در عالم نیاز سینه پیش داشته ، سیمائی را غیرت دست داده به همان خنجر مهم او را به انجام رسانیده و خود هم به قصاص رسیده عروسی به عزا مبدل شد. این چند شعر او راست :
باکم از کشته شدن نیست ، از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
قسمی آن صبر و شکیبی که به او مینازی
بنمایم بتو چون یک دوسه منزل برود.
خدا بشکوه زبان من آشنا نکند
من و شکایت آن بیوفا خدا نکند
مراست بخت زبونی که بیوفاطلب است
نمیشود که ترا نیز بیوفا نکند.
نه بخانه دل قراری نه بکوی یار گیرد
چکنم مگر بمیرم که دلم قرار گیرد.
باکم از کشته شدن نیست ، از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
قسمی آن صبر و شکیبی که به او مینازی
بنمایم بتو چون یک دوسه منزل برود.
#
خدا بشکوه زبان من آشنا نکند
من و شکایت آن بیوفا خدا نکند
مراست بخت زبونی که بیوفاطلب است
نمیشود که ترا نیز بیوفا نکند.
#
نه بخانه دل قراری نه بکوی یار گیرد
چکنم مگر بمیرم که دلم قرار گیرد.
(از آتشکده ٔ آذر با تحشیه ٔ شهیدی ص 20).