ترجمه مقاله

قاسم

لغت‌نامه دهخدا

قاسم . [ س ِ ] (اِخ ) ابن مخیمره ، مکنی به ابوعروه . یکی از کسانی است که عمربن عبدالعزیز را اندرز گفته است : موسی بن سلیمان از قاسم بن مخیمره نقل کند که قاسم گوید من بر عمربن عبدالعزیز وارد شدم و در سینه حدیثی داشتم که میخواستم به او بگویم .به او گفتم که روایت است هرکس حاکمی را برای مردم معین کند که روی از مردم بپیچد و به حوائج و خواسته های آنان نرسد خداوند در روز رستاخیز به نیازمندیهای او وقعی ننهد. عمر چون این حدیث بشنید سر به جیب تفکرفروبرد و در میان مردم رفت . وی به سال 100 هَ . ق . وفات یافت . (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز چ مصر 1331 هَ . ق . ص 136) (تهذیب التهذیب ج 8 ص 337) (الجرح والتعدیل قسم 2 از جزء ج 3 ص 120) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 20).
ترجمه مقاله