قریر
لغتنامه دهخدا
قریر. [ ق َ ] (ع ص ) رجل قریرالعین ؛ مرد خنک چشم . (منتهی الارب ) :
ادب رابه من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر.
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیرعلی بود قریر.
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
|| (مص ) بانگ کردن مار. (آنندراج ).
ادب رابه من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر.
ناصرخسرو.
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیرعلی بود قریر.
ناصرخسرو.
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
ناصرخسرو.
|| (مص ) بانگ کردن مار. (آنندراج ).