قطار
لغتنامه دهخدا
قطار. [ ق ِ ] (ع اِ) یک رسته شتر. (منتهی الارب ). القطار من الابل ، قطعة علی نسق واحد. ج ، قُطُر، قُطُرات . تقول : رأیت قطاراً من الابل و قُطُراً. (اقرب الموارد).شتران قطارشده و بر یک نسق رونده ، و در اصطلاحات الشعرا ده شتر فراهم آمده . (آنندراج ). || و حالااطلاق آن بر جمعی از هر چیز کنند، و با لفظ بودن و کشیدن و بستن استعمال نمایند. (آنندراج ) :
از گوزنان هست بر هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست بر گردون قطار اندر قطار.
نبوده ست در کوچه ٔ لاله زار
شقایق بدین رنگ هرگز قطار.
کاردلم به کودک شوخی فتاده است
کو همچو بیضه میشکند صد قطار دل .
به تار موی ببندد هزار زیبا را
چو گل فروش که گل را قطار می بندد.
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز زنده پیلان آورده شد قطارقطار.
|| مجموعه ٔ اطاقهایی که با لوکوموتیو پشت سر هم روی خطّ آهن حرکت کند. ترن . (از فرهنگ فارسی معین ). || ج ِ قطرة. (منتهی الارب ).
از گوزنان هست بر هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست بر گردون قطار اندر قطار.
امیرمعزی (از آنندراج ).
نبوده ست در کوچه ٔ لاله زار
شقایق بدین رنگ هرگز قطار.
ملا طغرا (در تعریف نی ، از آنندراج ).
کاردلم به کودک شوخی فتاده است
کو همچو بیضه میشکند صد قطار دل .
ملاطغرا (از آنندراج ).
به تار موی ببندد هزار زیبا را
چو گل فروش که گل را قطار می بندد.
امیرخسرو (از آنندراج ).
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز زنده پیلان آورده شد قطارقطار.
؟(از آنندراج ).
|| مجموعه ٔ اطاقهایی که با لوکوموتیو پشت سر هم روی خطّ آهن حرکت کند. ترن . (از فرهنگ فارسی معین ). || ج ِ قطرة. (منتهی الارب ).