ترجمه مقاله

قفی

لغت‌نامه دهخدا

قفی . [ ق َ فی ی ] (ع ص ، اِ) آنکه قائم مقام دیگری باشد. گویند: هو قفیهم ؛ ای الخلف منهم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دانای علم . || مهربان . (منتهی الارب ). حفی . (اقرب الموارد). || مهمان گرامی کرده . || آنچه بدان مهمان را گرامی کنند از طعام و جز آن . || بهترین و برگزیده از برادران . || متهم از جماعت برادران . این کلمه از اضداد است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تهمت و دشنام ، و این اسم است قفو را. (منتهی الارب ).
ترجمه مقاله