ترجمه مقاله

قوام

لغت‌نامه دهخدا

قوام .[ ق ِ ] (ع ص ، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به . (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی . (آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایه ٔ قوام انسان است . (از اقرب الموارد).رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
ترجمه مقاله