لاجورد
لغتنامه دهخدا
لاجورد. [ لاج ْ / ج َ وَ ] (اِ) لاژورد. لازورد. سنگی است کبود که ازآن نگین انگشتر سازند و صلایه کرده به جهت مذهّبان ونقاشان به عمل آورند و تفریح و تقویت کند و بدخشی آن بهتر از دزماری باشد. (برهان ). عوهق . (منتهی الارب ). لاجورد مشهور است و در الوان بکار است و بهترین و بقیمت ترین رنگی است ... و بهترینش بدخشی است . (نزهةالقلوب خطی ) لاجورد، بهترین معادنش در بدخشان است و در مازندران معدنی و به دزمار آذربایجان معدنی دیگر و درکرمان معدنی دیگر. (نزهةالقلوب ج 3 طبع بریل ص 206).معدن لاجورد در کاشان و آذربایجان یافت میشود. حکیم مؤمن در تحفه گوید، معدن معروفی است و بهترین او صاف و شفاف است که کبودی او به سرخی و سبزی مایل باشد [ و دود آن لاجوردی است ] و آنچه از سنگ مرمرترتیب دهند و هر چه با زرنیخ و زاج و سنگ ریزه ترتیب کنند دود او لاجوردی نمی باشد بخلاف غیر مغشوش آن و مستعمل در طب غیر مغسول اوست . در اول گرم و مغسول او در اول سرد و در دوم خشک و مسهل سودا و اخلاط غلیظه مخلوط به خون و صافی کننده ٔ آن از کدورات و بالخاصیه دافع سودای حوالی قلب و جالی است و تعلیق او رافع خوف و مقوی دل و مفرح و جالی و باقوه ٔ قابضه و رافع امراض سوداوی و غم و توحش و بخارات غلیظه و مدرّ حیض و اکتحال اوجهت سلاق و رمد و دمعه و بیاض و قرحه و ریختن مژگان و ذرور او جهت آکله و قروح ساعیه و نفوخ او جهت رعاف و فرزجه ٔ او با روغن زیتون جهت حفظ جنین از اسقاط وطلای او با سرکه جهت تجعید موی و قلع ثآلیل و برص مفید و مضرفم معده و مصلحش مصطکی و موجب کرب و غثیان ومصلحش کتیرا و عسل و قدر شربتش از نیم تا یک مثقال و بدلش حجر ارمنی است . - انتهی . نیز رجوع به کلمه ٔ لازورد در مخزن الادویه شود : و اندر بدخشان معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد. (حدود العالم ).
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی بد آن مرغ بر چشم شاه
سیاهش دو چنگ و بمنقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان دُرّ ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شصت یاقوت زرد.
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زَمینش از قیر و ز مشک ختن .
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجرّه همچو نای او.
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست .
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم .
بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجوردخاست .
پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند و بلاجورد تکحیل کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422).
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره ها ساخته از لاجورد.
لاجورد اصل . لاجورد بدخشی . لاجورد کاشی . لاجورد فرنکی . || (ص ) به رنگ لاجورد. لاجوردی . کبود. نیلی . ازرق . (مجازاً)، سیاه . ظلمانی . تاریک . تیره :
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
برآشفت یک روز و سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد.
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر بر او لاجورد.
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاجورد.
چو آن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت بر چشم او لاجورد.
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره است گفتی و شب لاجورد.
ز تورانیان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن شب لاجورد.
ز تاجش سه بهره شده لاجورد
سپرده هوا را به زنگار کرد.
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد در آن چشمه ٔ لاجورد.
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردارگوی ...
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را بدیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاجورد.
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد.
چو روشن شد آن چادر لاجورد
جهان شد بکردار یاقوت زرد.
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاجورد.
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندرآمد سر تیره گرد.
ز کابل بیامد پر از داغ و درد
شده روز روشن بدو لاجورد.
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آیدآن چادر لاجورد.
هم از شعر پیراهنی لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
چو شد روی گیتی زخورشید زرد
بخم اندرآمد شب لاجورد.
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد.
بر اینگونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
ز لشکر چو گرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاجورد.
قدرش مروّفی است بر این سقف لاجورد
فرّش رفوگریست بر این فرش باستان .
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت .
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل ازین دایره ٔ لاجورد.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
- گنبد لاجورد ؛ گنبد فیروزه . گنبد نیلوفری :
به دارای این گنبد لاجورد
که با من بگوی و ازین بر مگرد.
|| بنفش از ترس :
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از بند و رخ لاجورد.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر زباد و رخان لاجورد.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بربدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
بزرگان ایران پر اندوه ودرد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
دو چشمش کبود و دو رخساره زرد
تن خشک پر موی و (؟) لب لاجورد.
نشستند با او بدان سوک و درد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
|| توسعاً، سرخ . زرد :
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
بدو اندر آویخته چار مرد
رُخان از کشیدن شده لاجورد.
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاجورد.
بشد گیو با دل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخ لاجورد.
چو بشنید بهرام اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخ لاجورد.
کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاجورد.
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد.
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد.
|| جامه ٔ نیلی . (آنندراج ).
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی بد آن مرغ بر چشم شاه
سیاهش دو چنگ و بمنقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی .
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی .
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان دُرّ ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شصت یاقوت زرد.
فردوسی .
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زَمینش از قیر و ز مشک ختن .
منوچهری .
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجرّه همچو نای او.
منوچهری .
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست .
خاقانی .
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم .
خاقانی .
بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجوردخاست .
خاقانی .
پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند و بلاجورد تکحیل کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422).
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره ها ساخته از لاجورد.
نظامی .
لاجورد اصل . لاجورد بدخشی . لاجورد کاشی . لاجورد فرنکی . || (ص ) به رنگ لاجورد. لاجوردی . کبود. نیلی . ازرق . (مجازاً)، سیاه . ظلمانی . تاریک . تیره :
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی .
برآشفت یک روز و سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی .
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
فردوسی .
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی .
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر بر او لاجورد.
فردوسی .
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی .
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
فردوسی .
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاجورد.
فردوسی .
چو آن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت بر چشم او لاجورد.
فردوسی .
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد.
فردوسی .
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره است گفتی و شب لاجورد.
فردوسی .
ز تورانیان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن شب لاجورد.
فردوسی .
ز تاجش سه بهره شده لاجورد
سپرده هوا را به زنگار کرد.
فردوسی .
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد در آن چشمه ٔ لاجورد.
فردوسی .
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردارگوی ...
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را بدیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاجورد.
فردوسی .
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد.
فردوسی .
چو روشن شد آن چادر لاجورد
جهان شد بکردار یاقوت زرد.
فردوسی .
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاجورد.
فردوسی .
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندرآمد سر تیره گرد.
فردوسی .
ز کابل بیامد پر از داغ و درد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی .
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آیدآن چادر لاجورد.
فردوسی .
هم از شعر پیراهنی لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی .
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
فردوسی .
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی .
چو شد روی گیتی زخورشید زرد
بخم اندرآمد شب لاجورد.
فردوسی .
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد.
فردوسی .
بر اینگونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی .
ز لشکر چو گرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.
فردوسی .
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاجورد.
فردوسی .
قدرش مروّفی است بر این سقف لاجورد
فرّش رفوگریست بر این فرش باستان .
خاقانی .
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت .
خاقانی .
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل ازین دایره ٔ لاجورد.
نظامی .
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
نظامی .
- گنبد لاجورد ؛ گنبد فیروزه . گنبد نیلوفری :
به دارای این گنبد لاجورد
که با من بگوی و ازین بر مگرد.
فردوسی .
|| بنفش از ترس :
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از بند و رخ لاجورد.
فردوسی .
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر زباد و رخان لاجورد.
فردوسی .
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بربدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
بزرگان ایران پر اندوه ودرد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
دو چشمش کبود و دو رخساره زرد
تن خشک پر موی و (؟) لب لاجورد.
فردوسی .
نشستند با او بدان سوک و درد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
|| توسعاً، سرخ . زرد :
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی .
بدو اندر آویخته چار مرد
رُخان از کشیدن شده لاجورد.
فردوسی .
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاجورد.
فردوسی .
بشد گیو با دل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخ لاجورد.
فردوسی .
چو بشنید بهرام اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخ لاجورد.
فردوسی .
کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.
فردوسی .
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاجورد.
فردوسی .
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد.
فردوسی .
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد.
اسدی .
|| جامه ٔ نیلی . (آنندراج ).