لازم شدن
لغتنامه دهخدا
لازم شدن . [ زِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) واجب شدن . ضروری شدن . رجوع به کلمه ٔ لازم شود :
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا لازم شد ایدر.
- لازم شدن حجت و برهان و دلیل ؛ ثابت شدن آن .
- لازم شدن بیع ؛ مدت خیار آن گذشتن .
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا لازم شد ایدر.
ناصرخسرو.
- لازم شدن حجت و برهان و دلیل ؛ ثابت شدن آن .
- لازم شدن بیع ؛ مدت خیار آن گذشتن .