ترجمه مقاله

لافیدن

لغت‌نامه دهخدا

لافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن :
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .

اسدی .


چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .

ناصرخسرو.


به غوغای نادان چه غره شوی
چه لافی که ما بر سر منبریم .

ناصرخسرو.


زین قد چو تیر و الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان و چون لام .

ناصرخسرو.


همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی .

ناصرخسرو.


نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنّارم .

سوزنی .


لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم .

خاقانی .


ز جیب موسوی لافی و پس چون اُمّت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی .

خاقانی .


سکندر بدو گفت چندان ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف .

نظامی .


چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم .

نظامی .


زن ار سیم تن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است .

نظامی .


زر دو حرف است هر دو بی پیوند
زین پراکنده چند لافی چند.

نظامی .


تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.

مولوی .


یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم .

حافظ.


با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد.

حافظ.


ترجمه مقاله