ترجمه مقاله

لامسه

لغت‌نامه دهخدا

لامسه . [م ِ س َ ] (ع ص ، اِ) (حس ...) یکی از حواس پنجگانه . قوه و حاسه ٔ مُنبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان . حسی در همه ٔ اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث ). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی . رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت . لمس . بساوش . ببساوش . بساوائی . ببسودن . مجش . برماس . پرواس . فعل برمجیدن .
ترجمه مقاله