ترجمه مقاله

لعب

لغت‌نامه دهخدا

لعب . [ ل َ ] (ع اِ) بازی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.

سوزنی .


قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهره ٔ زرین و حقه ٔمینا.

خاقانی .


دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.

خاقانی .


لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گرچه پایان طلبندش نه همانا بینند.

خاقانی .


گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی .

خاقانی .


بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.

نظامی .


نامه بگشادن چو دشوار است و صعب
کار مردان است نی طفلان لعب .

مولوی .


همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده ٔ هر لعب در بازی نگر.

مولوی .


زین لعب خوانده ست دنیا را خدا
کاین جزا لعبی است پیش آن جزا.

مولوی .


صاحب آنندراج گوید... و بالفظ باختن و خوردن و کردن مستعمل و کنایه از فریب خوردن بود :
وین لعب که میکنند با ما
با او عهدی نکرد اینجا.

درویش واله هروی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله