ترجمه مقاله

لفچه

لغت‌نامه دهخدا

لفچه . [ ل َ چ َ/ چ ِ ] (اِ) لفچ . (جهانگیری ). لب گنده :
دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی .

(منسوب به منوچهری ).


دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.

(منسوب به منوچهری ).


|| گوشت بی استخوان . (برهان ) :
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.

نظامی .


سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچه ٔ گوسفند.

نظامی .


|| کله ٔ بریان کرده . (برهان ).
ترجمه مقاله