لوی
لغتنامه دهخدا
لوی . [ ل ِ ] (ع اِ) مماله ٔ لوا. درفش . عَلَم . و رجوع به لواء و لوا شود :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی .
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی .
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی .
ناصرخسرو.
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی .
ابوالفرج رونی .