ترجمه مقاله

لو

لغت‌نامه دهخدا

لو. [ ل َ / لُو ] (اِ) حلوا. (جهانگیری ). نوعی از حلوا. (برهان ) :
لو و لوزینه اش در کار کردند
ز جام عشرتش بیدار کردند.

مجیر بیلقانی .


|| پشته . بلندی . (از جهانگیری ) (از برهان ) :
بدو بر شبان گفت ایدر بدو
ره تازه پیش آیدت پر ز لو .

فردوسی .


|| زردآب . (جهانگیری ). زردآب را نیز گویند که به عربی صفرا خوانند. (برهان ) :
غلط مکن ز ترش گر برای دفعلو است
ز رشک چون تو نگاری است رنگ و بوی ترش .

مولوی .


|| لب . (جهانگیری ). به معنی لب هم آمده که به زبان عربی شفه گویند، چه در فارسی باء به واو و برعکس تبدیل می یابد. (برهان ) :
مخلف خالدار مو لو شکر و کفاخشن
حاجت وصف بنده نی هرکه خشن مجاخشن .

پورفریدون .


|| لاو.
ترکیب ها:
- لو انداختن . لوانداز. لو دادن . رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود و لاو شود.
|| نامی که در شهسوار و رامسر به اوجا دهند. رجوع به اوجا شود. || در لهجه ٔ گیلکی ، بیاره یعنی بته ٔ پاره ای گیاهان ، چون : هندوانه ، خربزه ، کدو، خیار و مانند آن .
ترجمه مقاله