لکا
لغتنامه دهخدا
لکا. [ ل َ] (اِ) لخا. کفش . لالکا. پای افزار. لخه :
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی .
حب علی ز رضوان بر سر نهدت تاج
از پایها برون کندت مالکی لکا.
|| چرمی را گویند که آن را دباغت نکرده باشند و مسافران بر کف پای بندند وروند و آن را چاروق گویند. || پوستی را گویند که به غایت نرم و پیراسته باشد. دارش . || تیماج . سختیان . || گل سرخ . (برهان ) :
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا.
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی .
منوچهری .
حب علی ز رضوان بر سر نهدت تاج
از پایها برون کندت مالکی لکا.
ناصرخسرو.
|| چرمی را گویند که آن را دباغت نکرده باشند و مسافران بر کف پای بندند وروند و آن را چاروق گویند. || پوستی را گویند که به غایت نرم و پیراسته باشد. دارش . || تیماج . سختیان . || گل سرخ . (برهان ) :
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا.
سنایی .