ترجمه مقاله

لیکن

لغت‌نامه دهخدا

لیکن . [ ک ِ ] (از ع ، حرف ربط) این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (مماله ٔ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم . در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن ، ولی ، لیک نیز گویند. معهذا. پُن . با اینهمه . امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل «لیکن » و «ولیکن » میباشد :
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.

ابوالعباس .


ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.

فردوسی .


ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست .

فردوسی .


از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.

فردوسی .


ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب .

فردوسی .


سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.

فردوسی .


ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان .

فردوسی .


اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ .

فردوسی .


ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است .

فردوسی .


ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.

فردوسی .


ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه .

فردوسی .


ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.

فردوسی .


ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان .

فردوسی .


پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است ، مردایزدی است .

فردوسی .


ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدْت ْ روزی ز راه اهرمن .

فردوسی .


ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.

فردوسی .


هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم .

فردوسی .


همی دید کش فرّ و بُرز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست .

فردوسی .


به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.

فردوسی .


ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان .

فردوسی .


ولیکن چو فردا بیاید برم
بگیرَمْش و نزدیک شاه آورم .

فردوسی .


ولیکن ترا من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام .

فردوسی .


ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان .

فردوسی .


که من چند از این جستم آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه .

فردوسی .


ولیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندر این پند و اندرز داد.

فردوسی .


ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .

فردوسی .


ولیکن چه سود است مردی و زور
که شد بخت سازنده را چشم کور.

فردوسی .


ولیکن بسی رنج باید کشید
بدان تا بدین کام شاید رسید.

فردوسی .


ولیکن مرا او فرستاده است
بگویم پیامی که او داده است .

فردوسی .


چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ .

عسجدی .


اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.

عسجدی .


گفت مستوجب هر عقوبت هستم ، لیکن ... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی ). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را [آلتونتاش را] فرو باید گرفت .(تاریخ بیهقی ). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است . (تاریخ بیهقی ).
مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است
بی بها امروز لیکن با بها فردا شود.

ناصرخسرو.


به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش .

ناصرخسرو.


لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطرندارد و نه قیصر.

ناصرخسرو.


کردی تدبیر تو و لیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.

ناصرخسرو.


گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست .

ناصرخسرو.


هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی .

ناصرخسرو.


تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر، نگار.

ناصرخسرو.


به خرمابنی ماند از دورلیکن
به نسیه ست خرماش و نقد است خارش .

ناصرخسرو.


گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم
لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟

خیام .


لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه ). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ). و چون خمره ٔ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه ). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه ). شنیدم آنچه بیان کردی ،لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی . (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه ). لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است . (کلیله و دمنه ).
کوزه می بینی و لیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب .

مولوی .


شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین .

مولوی .


گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.

سعدی .


فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم .

سعدی .


همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی .

سعدی .


شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید.

سعدی .


در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند؟

سعدی .


خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش .

سعدی .


سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری .

سعدی .


پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایه ٔ طوبی چریده اند.

سعدی .


بحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری .

سعدی .


شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن .

سعدی .


ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن
که در مصاف ز افراسیاب نگریزند.

مسیح کاشی .


ترجمه مقاله