مارافسای
لغتنامه دهخدا
مارافسای . [ اَ ] (نف مرکب ) بمعنی مارافسان است . (برهان ). مارافسا. (از ناظم الاطباء).مُعَزِّم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمان کینه ورش هم به زخم کینه ٔ اوست
به زخم مار بود هم زمان مارافسای .
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش .
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای .
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس ، که مارافسای است .
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت .
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی . (مرزبان نامه چ اروپا ص 232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای .
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود.
زمان کینه ورش هم به زخم کینه ٔ اوست
به زخم مار بود هم زمان مارافسای .
عنصری .
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش .
منوچهری .
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای .
ابوالفرج رونی .
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس ، که مارافسای است .
خاقانی .
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت .
نظامی .
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی . (مرزبان نامه چ اروپا ص 232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای .
سعدی .
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود.