مانده گشتن
لغتنامه دهخدا
مانده گشتن . [ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مانده گردیدن . مانده شدن :
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت .
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت . (فردوس المرشدیه ).
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت .
فردوسی .
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی .
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی .
استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت . (فردوس المرشدیه ).