ترجمه مقاله

مألوف

لغت‌نامه دهخدا

مألوف . [ م َءْ ] (ع ص ) آشنا. آموخته . انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده . عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته . انس گرفته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم . (مقامات حمیدی ).روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام . (المعجم ). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده . (المعجم چ دانشگاه ص 12).
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
برجور روزگار بباید تحملی .

سعدی .


مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود.

سعدی .


مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف . (گلستان ).
ترجمه مقاله