مجمر
لغتنامه دهخدا
مجمر. [ م ِ م َ ] (ع اِ) آتشدان و تفکده و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته گذارند. (ناظم الاطباء). آنچه در آن زگال افروزند. (غیاث ) (آنندراج ) :
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بد از بهشت .
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
و زان پر سیمرغ لختی بسوخت .
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمر به پیش
و آن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلوگاه مجمرش .
سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را زتف مجمر غم ساختن .
سحر زده بید به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش .
چگونه آتش مهرت نهان کنم که مرا
بسان مجمر یک خانه است و صد روزن .
- مجمر آتش ؛آتشدان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| بوی سوز. ج ، مَجامِر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنچه در آن عود سوزند. (غیاث ) (آنندراج ). عودسوز. عطرسوز. بخورسوز. آتشدانی که در آن عود و عنبر و جز آن سوزند. مجمره . مِدخَنَه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غنچه از تشبیهات اوست و با لفظ سوختن و افروختن مستعمل . (آنندراج ) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده به کش .
به یک دست مجمر به یک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام .
چه با ناز و بازی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ .
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری .
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیخته اند.
دل کنم مجمر سوزان و جگرعود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .
سیب چو مجمری ز زر خرده ٔ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری .
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان بر افروز.
مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او.
ناله ٔ عود از نفس مجمر است
رنج خر از راحت پالانگر است .
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکر ساز و شکر عود سوز.
به هنگام بخور عود و مجمر
خراج هند بودی خرج مجمر.
از آن مجمر چوآتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطاری .
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمر است .
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم .
شده ست حله ٔ ادریس را معطر جیب
به زیر دامن رخت از بخور مجمر ما.
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهره ٔ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست .
سپس نهادم شمعی فروختم مجمر
حریف ساده طلب کردم و مغنی شاب .
پی گزند تو در باغ بلبلان هر سو
سپند مجمر گل می کنند شبنم را.
آن سپند گلشن آرای بهار آتشم
کز نسیم ناله ٔ من غنچه ٔ مجمر شکست .
- مجمر نقره پوش ؛ کنایه از دنیا و عالم است . (آنندراج ). دنیا و عالم . (ناظم الاطباء). مجمره ٔ نقره پوش . و رجوع به همین ترکیب ذیل مجمره شود.
|| عود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بد از بهشت .
دقیقی .
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز.
دقیقی .
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
و زان پر سیمرغ لختی بسوخت .
فردوسی .
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمر به پیش
و آن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری .
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلوگاه مجمرش .
خاقانی .
سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را زتف مجمر غم ساختن .
خاقانی .
سحر زده بید به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش .
نظامی .
چگونه آتش مهرت نهان کنم که مرا
بسان مجمر یک خانه است و صد روزن .
ولی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجمر آتش ؛آتشدان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| بوی سوز. ج ، مَجامِر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنچه در آن عود سوزند. (غیاث ) (آنندراج ). عودسوز. عطرسوز. بخورسوز. آتشدانی که در آن عود و عنبر و جز آن سوزند. مجمره . مِدخَنَه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غنچه از تشبیهات اوست و با لفظ سوختن و افروختن مستعمل . (آنندراج ) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده به کش .
فردوسی .
به یک دست مجمر به یک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام .
فردوسی .
چه با ناز و بازی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ .
فردوسی .
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی .
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 145).
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیخته اند.
خاقانی .
دل کنم مجمر سوزان و جگرعود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .
خاقانی .
سیب چو مجمری ز زر خرده ٔ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری .
خاقانی .
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان بر افروز.
خاقانی .
مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 798).
ناله ٔ عود از نفس مجمر است
رنج خر از راحت پالانگر است .
نظامی .
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکر ساز و شکر عود سوز.
نظامی .
به هنگام بخور عود و مجمر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی .
از آن مجمر چوآتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
نظامی .
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطاری .
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمر است .
سعدی .
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم .
حافظ.
شده ست حله ٔ ادریس را معطر جیب
به زیر دامن رخت از بخور مجمر ما.
نظام قاری .
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهره ٔ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست .
صائب .
سپس نهادم شمعی فروختم مجمر
حریف ساده طلب کردم و مغنی شاب .
مولانا مظهر (از آنندراج ).
پی گزند تو در باغ بلبلان هر سو
سپند مجمر گل می کنند شبنم را.
فتوت (از آنندراج ).
آن سپند گلشن آرای بهار آتشم
کز نسیم ناله ٔ من غنچه ٔ مجمر شکست .
سراج المحققین (از آنندراج ).
- مجمر نقره پوش ؛ کنایه از دنیا و عالم است . (آنندراج ). دنیا و عالم . (ناظم الاطباء). مجمره ٔ نقره پوش . و رجوع به همین ترکیب ذیل مجمره شود.
|| عود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).