ترجمه مقاله

محدث

لغت‌نامه دهخدا

محدث . [ م ُ ح َدْ دِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحدیث . سخن گوینده . (از منتهی الارب ). حدیث کننده :
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکربه دندان .

سعدی .


|| گزارنده . حدیث کننده . راوی حدیث . آنکه نقل حدیث کند از پیغامبر و جزاو. حدیث دان . داننده ٔ علم حدیث و اخبار نبوی . (آنندراج ). راوی . بیان کننده و جمعکننده ٔ احادیث نبوی و تألیف کننده ٔ آن احادیث و معتمد در نقل حدیث . (ناظم الاطباء). در اصطلاح ، بنابر آنچه عراقی گفته کسی است که بنویسد و بخواند و بشنود و نیک فراگوش دارد و به شهرها و ولایات مسافرت کند برای فراگرفتن و جمعآوری احادیث پیغمبر و کتب اصول حدیث را به دست آورد و بر پاره ای کتب تعلیقات نوشته باشد و مسندها و سایر کتب را از علل و تواریخ کاملاً بررسی کرده باشد و من حیث المجموع قریب یکهزار جلد کتاب حدیث را به دقت دیده باشد وبرخی گویند محدث کسی است که حدیث را به روایت فراگیرد و به درایت مورد اعتنا قرار دهد؛ تحمل الحدیث روایةً و اعتنی به درایةً. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب .

مولوی .


|| ناقل و مورخ . (ناظم الاطباء). راوی شعر و اخبار. ظریف . ندیم . قصه گوی . سمرگوی : خادمی برآمد و محدث خواست ابواحمد برخاست چون او به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد... امیر آواز احمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود.(تاریخ بیهقی ص 122). مردی که وی را محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود. تا هم خدمت محدثی کردی وهم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی . (تاریخ بیهقی ص 129). در آن وقتی که امیران مسعود و محمد...به گرگان می بودند و قصد ری داشتند این محدث (حسن ) به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر. (تاریخ بیهقی ص 129). و یکبار و دوبار معتمدان او [ منوچهربن قابوس ] این محدث [ حسن ] و یارش آمدند و شدند. (تاریخ بیهقی ص 130).
من جمله کنم نظم و به هروقت محدث
یکسال به بالین تو خواند اثر فتح .

مسعودسعد (دیوان ص 80).


|| کسی که پیدا می کند چیز تازه را. مبدع و مخترع . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله