ترجمه مقاله

محک

لغت‌نامه دهخدا

محک . [ م ِ ح َک ک ] (ع اِ) سنگی که بر آن زر و سیم عیار کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسم آلت از حَک ّ به معنی سائیدن سنگ زرکش که سیاه باشد و بر آن آزمایش زر کنند. (غیاث ) (آنندراج ). سنگی که بدان زر و سیم عیارکنند. (ناظم الاطباء). سنگ که بدان زر و سیم و بعض فلزات دیگر شناسند. سنگی که با سودن زر و نقره بدان درست یا قلب بودن آن را معلوم سازند. سنگ زر. سنگ محکة. فتانه . سنگ صرافان . سنگ سیاه که صراف زر بدان امتحان کند و جید آن از ردی بازشناسد. سنگ که بدان زر وسیم و دیگر فلزات آزمایند. سنگی سیاه از نوع یشب که بدان زر و سیم آزمایند و از سرب و مس تشخیص کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گونه ای ژاسپ که سیاه رنگ است و در ترکیبش رست هم دارد ودر زرگری جهت تشخیص طلا و عیار آن به کار رود. سنگ عراقی . سنگ امتحان . حجرالمحک . ژاسپ سیاه :
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطر تو محک است و عقل تو معیار.

معزی .


بر محک کعبه کو جنس بلال آمد برنگ
هرکه را زر بولهب رویست شادان آمده .

خاقانی .


سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است .

خاقانی .


تا یافت محک شب سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت .

خاقانی .


بلی هر زری را عیاری است اما
محک داند آن و ترازو شناسد.

خاقانی .


گر چو چراغ در دهن زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون توئی .

خاقانی .


آن بگهی هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی .

نظامی .


زر ز خورشید ذره ذره شود
اگر از خاک تو محک نبرد.

عطار.


خلق همچون زرند و دنیا را
محک امتحان همی یابم .

عطار.


محک داند که زر چیست ،گدا داند که ممسک کیست . (گلستان ).
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت محک خود بگوید که چیست .

سعدی .


خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.

حافظ.


در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چومحک .

حافظ.


سفلگان را نزند چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زراز بهر مس و آهن نیست .

صائب .


|| در مقام تشبیه کلمه را ترکیباتی است ، چون محک دل و محک دین و محک شب و جز آن :
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری .

خاقانی .


بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح .

خاقانی .


از پس زرّ اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک ماند سپید پیکری .

خاقانی .


صحبتشان بر محک دل مزن
مست نه ای پای در این گل مزن .

نظامی .


- محک زر ایمان ؛ کنایه از حجرالاسود
و آن را حجرالاسعد هم می گویند. (برهان ) :
کعبه صرافی دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده .

خاقانی .


- محک زرین ؛ کنایه از سنگی که طلا را بدان امتحان کنند. (از برهان ).
- || کنایه از حجرالاسود.(برهان ).
- محک صبر ؛ هر چه بدان شکیبائی را آزمایش کنند.(ناظم الاطباء).
- بر محک زدن ؛ آزمودن . سنجیدن : ندانسته ای که چون نوائب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات مبهم برآیند، گوهر آن را بر محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خود بسنجید. (سندبادنامه ص 99).
زر پخته را بر محک زد عیار.

نظامی .


شاه فرموده تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص .

نظامی .


صحبتشان بر محک دل مزن
مست نه ای پای در این گل مزن .

نظامی .


ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید
به تجربت بزند بر محک دانائی .

سعدی .


- به محک زدن ؛ آزمودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). بر محک زدن .
- سنگ محک ؛ سنگی که سیم و زر بدان سایند تا بهره از نبهره و پرعیار از کم عیار بدانند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و سنگ محک بهمه ٔ جهان از شاوران و قصبه ٔ شروان برند. (از حدودالعالم ). و رجوع به سنگ محک شود.
- صاحب محک ؛ خداوند محک . آزماینده و آزمایش کننده با سنگ محک :
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم .

خاقانی .


|| آزمایش .(آنندراج ). آنچه بدان چیزی را بیازمایند. سبب آزمایش . وسیله ٔ آزمودن : گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش . (نوروزنامه ) :
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دلجویی .

خاقانی .


|| آلت سودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنچه نوشته بدان برند. (السامی فی الاسامی ). آنچه نبشته بدان تراشند. (مهذب الاسماء).
ترجمه مقاله