مختار
لغتنامه دهخدا
مختار.[ م ُ ] (ع ص ) (از «خ ی ر») صاحب اختیار و گزیننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده . خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست . (ناظم الاطباء). و انت بالمختار؛ اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مُخَیِّر است به حذف تاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دوعالم گشته مختار.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم .
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری .
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
در آمدن و نیامدن مختار است . (مجمل التواریخ گلستانه ص 251).
- مختارکار ؛ اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل . (ناظم الاطباء).
- مختارکاری ؛ مباشرت و وکالت و نیابت . (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را ؛ اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی . مختار گرداندن .
- مختار گرداندن ؛ مختار گردانیدن . مختار کردن : و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314).
- مختار گشتن ؛ صاحب اختیار گشتن . دارای اختیار شدن :
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت .
- مختارنامه ؛ توانائی و قدرت و مکتوب توانائی . (ناظم الاطباء).
|| گزیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). گزیده . پسندیده و پسندیده شده و برگزیده . (ناظم الاطباء) :
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه ، باللّه که تو مختاری .
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست .
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی .
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است .
مختارعجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم .
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت .(عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217).
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری .
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دوعالم گشته مختار.
ناصرخسرو.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم .
ناصرخسرو.
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری .
ناصرخسرو.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی .
در آمدن و نیامدن مختار است . (مجمل التواریخ گلستانه ص 251).
- مختارکار ؛ اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل . (ناظم الاطباء).
- مختارکاری ؛ مباشرت و وکالت و نیابت . (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را ؛ اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی . مختار گرداندن .
- مختار گرداندن ؛ مختار گردانیدن . مختار کردن : و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314).
- مختار گشتن ؛ صاحب اختیار گشتن . دارای اختیار شدن :
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت .
خاقانی .
- مختارنامه ؛ توانائی و قدرت و مکتوب توانائی . (ناظم الاطباء).
|| گزیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). گزیده . پسندیده و پسندیده شده و برگزیده . (ناظم الاطباء) :
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه ، باللّه که تو مختاری .
(منوچهری دیوان ص 106).
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست .
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2).
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است .
خاقانی .
مختارعجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277)
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت .(عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217).