ترجمه مقاله

مدغم

لغت‌نامه دهخدا

مدغم . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) پیوسته .درهم درج کرده . پوشیده . (غیاث اللغات ). در دیگری فروشده . (یادداشت مؤلف ). مضمر. مندرج . ادغام شده . نعت مفعولی است از ادغام . رجوع به ادغام شود :
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است .

عنصری .


هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.

معزی (از فرهنگ فارسی معین ).


جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.

انوری .


تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم .

سعدی .


چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است .

سعدی .


|| در اصطلاح صرف ، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین . هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف «د» در کلمه ٔ «بدتر» که پس از ادغام می شود: «بَتَّر» و حرف دومی را مدغم فیه گویند :
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم .

مسعودسعد.


- مدغم شدن ؛ درهم فرورفتن . مندرج شدن .
- مدغم ٌ فیه ؛ حرف دوم از متجانسین . رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن ؛ ادغام کردن :
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم .

نظامی .


ترجمه مقاله