مدمغ
لغتنامه دهخدا
مدمغ. [ م ُ دَم ْم َ ] (ع ص ) ترید و آبگوشت . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال 2 شماره ٔ 1). غذای چرب کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ): دمغ الثریدة بالدسم ؛ لبقها به . (متن اللغة). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود. || احمق . (قاموس ، از یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ) . احمقی که خود را دانا داند . گویا بدین معنی منحوت فارسی زبانان باشد. (یادداشت مؤلف ). متفرعن و خودپسندو متکبر. (ناظم الاطباء). کسی که دماغ تکبر و نخوت دارد. پرنخوت . متکبر. (فرهنگ فارسی معین ) :
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی فرعون مدمغ تا چه کرد.
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کای مدمغ چونش میپوشی بپوش .
کاین مدمغ بر که می خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سکب .
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی فرعون مدمغ تا چه کرد.
مولوی .
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کای مدمغ چونش میپوشی بپوش .
مولوی .
کاین مدمغ بر که می خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سکب .
مولوی .