ترجمه مقاله

مرتهن

لغت‌نامه دهخدا

مرتهن . [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) رهن . (متن اللغة). رهین . گروی . (منتهی الارب ). به گرو گرفته شده . مقید. در گرو. گروگان . در بند گرو کرده :
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن .

فرخی .


ذاکر فضل تو و مرتهن بَرّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز.

منوچهری .


برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن .

منوچهری .


بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت
با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن .

ناصرخسرو.


اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند.

خاقانی .


|| کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین ). مقید به امری . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود. || مشغول . متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ :
به آزاد مردی و آزادگی
تو کس دیده ای در خور خویشتن
از آزادگان هر که او بیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن .

فرخی .


به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن .

فرخی .


ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن .

فرخی .


سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن . (گلستان ).
ترجمه مقاله