ترجمه مقاله

مزین

لغت‌نامه دهخدا

مزین . [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ) آراینده . آرایشگر. آرایش دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخد) :
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فر و زینت مدحت مزینش .

سوزنی .


|| موی تراش . گرا. دلاک . (زمخشری ). آینه دار. (منتهی الارب ). حجام . (اقرب الموارد) (آنندراج )(غیاث ) (ناظم الاطباء). سرتراش . حالق . (ناظم الاطباء). حلاق . (آنندراج ) (غیاث ). موی ستر. (دهار). موی پیرای .(مهذب الاسماء). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد. (از الانساب سمعانی ). زواق . گرای . سلمانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : او را به گرمابه فرستاد. آن جوان ، مزین را گفت که مویم دور کن . مزین موی وی باز کرد. (اسرارالتوحید ص 119). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم . گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی . (تذکرة الاولیاء عطار). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر. (تذکرة الاولیاء عطار).مرَّ ابوتراب النخشبی بمزین ، فقال له تحلق رأسی ﷲ عزوجل . (تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316).
ترجمه مقاله