ترجمه مقاله

مساوی

لغت‌نامه دهخدا

مساوی . [ م ُ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساواة. رجوع به مساواة شود.برابر. (غیاث ) (آنندراج ). هموار. مستوی . معادل . یکسان . مطابق . راستاراست . علی السویه . همتا. متوازی . طوار. طور. عدل . قیاض . (منتهی الارب ) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338).
- مساوی بودن با ؛ برابر و یکسان و معادل و همتا بودن . (ناظم الاطباء). مقابل بودن . یکی بودن . وجود و عدمش مساوی است .
- مساوی کردن ؛ برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن . (ناظم الاطباء). موازی کردن . تسویه کردن .
|| هم قیمت . هم ارزش . || در اصطلاح منطق ، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق . مانند انسان و ناطق . متساویان . (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء). || در اصطلاح محاسبان ، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
ترجمه مقاله