ترجمه مقاله

مستوحش

لغت‌نامه دهخدا

مستوحش . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) وحشت جوینده . (غیاث ) (آنندراج ). وحشت یابنده . خلاف مستأنس . (از اقرب الموارد). اندوهگین . (آنندراج ).آزرده . (زمخشری ) : گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). گفت چنین می نماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است . گفتم زندگانی خداوند دراز باد به چه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخردو فرمانبردار است . (تاریخ بیهقی ص 80). الیسع چون ازبنی اعمام خود مستوحش بود قصد «سُرَّمن رأی » کرد. (تاریخ قم ص 102). و رجوع به استیحاش شود. || آنکه به چیزی انس نگرفته باشد. (از اقرب الموارد). || مکانی که «وحش » شده و مردم آنجا را ترک گفته باشند. (از اقرب الموارد). غامر. بایر. خراب .
ترجمه مقاله