ترجمه مقاله

مستوفی

لغت‌نامه دهخدا

مستوفی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) مستوف . نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده . (از منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به استیفاء شود.
|| سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث ) (آنندراج ). سرآمددفترداران مالیه ٔ یک مملکت . سرآمد دفترداران باج و خراج . آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره . محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه : بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [ اریارق را ] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [ مسعود ] برپسرت [ ابواحمد ] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی ).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ .

سوزنی .


چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم .

سوزنی .


مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای .

نظامی .


صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی .

نظامی .


پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده ... (نزهةالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [ مستوفی سرکار غلامان ] آن است که سر رشته ٔ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته . (تذکرةالملوک ص 38). || مفتش حساب . || امین حساب . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله