ترجمه مقاله

مست

لغت‌نامه دهخدا

مست . [م ُ ] (اِ) گله و شکوه و شکایت . (برهان ). شکایت . (جهانگیری ) (انجمن آرا). گله . (غیاث ). شکوی :
بخت نخواهد گرفت دست من مستمند
چرخ نخواهد شنید مست من مستهام .

فلکی .


- بمست ؛ گله مند. گله دار. باگله :
ای از ستیهش تو همه مردمان بمست
دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست .

لبیبی .


کز او مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان بمست .

اسدی .


|| غم واندوه . (برهان ) (جهانگیری ). درد :
چو مخموران ز باده بود مستم
هم از باده گرفتن چاره جستم .

(ویس و رامین ).


من این مست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم .

(ویس و رامین ).


چرا همواره چونین مستمندی
چرا این مست جانت را پسندی .

(ویس و رامین ).


ترجمه مقاله